عاقبت ناشنوايي

از شير مرغ تا جوراب دايناسور

هر چيزي كه تو بخواي...

ميگويند ناپلئون در نظارت بر ارتش بسيار دقيق بود و مرتب از سربازان سان ميديد و از وضعيت آنان سوال ميكرد

 

 

 

.يكي از سربازان كه گوشش سنگين بود از روبرو شدن با ناپلئون وحشت داشت و ميترسيد چيزي بپرسد و او نفهمد. دوستش چون از نگراني وي مطلع شد گفت:غمگين مباش. ناپلئون از هر سرباز سه سوال ميكند. ابتدا ميپرسد سرباز چند سال داري؟تو بگو بيست و دو سال قربان.

بعد ميپرسد سرباز چند سال است كه خدمت ميكني؟بگو دو سال قربان.

بعد ميپرسد فرانسه را بيشتر دوست داري يا من را؟و تو بگو هر دو را قربان.

اين سه جمله به ترتيب يادت باشد هر بار كه سوال كرد به ترتيب پاسخ بگو.

سرباز ناشنوا خوشحال شده اضطرابش فرو نشست.

روز بعد مراسم سان برقرار گرديد. اتفاقاً ناپلئون جلو سرباز ناشنواايستاده و وي را فراخواند.سرباز خود را جمع و جور كرد و مهياي پاسخگويي نمود.اما اينبار ناپلئون ابتدا پرسيد :

_سرباز چند سال است كه خدمت ميكني؟

سرباز گه جوابها را به ترتيب حفظ كرده بود گفت:بيست و دو سال قربان .

ناپلئون نگاهي به قيافه او انداخت و پرسيد:پس چند سال سن داري؟

سرباز گفت:دو سال قربان . ناپلئون از مهمل گويي او عصباني شده داد زد:احمق خودت را مسخره ميكني يا من را؟

سرباز نيز با صداي بلند جواب داد:هر دو را قربان

تا كار به اينجا رسيد بلافاصله فرمانده جلو آمد و وضعيت سرباز را به وي گزارش داد و ناپلئون پوزخندي زد و رفت

 



مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه